جدول جو
جدول جو

معنی کند مند - جستجوی لغت در جدول جو

کند مند
خراب شده و فرو ریخته: سمرقند کند مند بدینت کی افگند ک از چاچ ته بهی، همیشه ته خهی، (ابوالینبغی. مسالک الممالک ابن خرداذبه 25)، پریشان و خراب: مادر بسیار فرزندی ولیک خوار داریشان همیشه کند مند. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
کند مند
آبادان، اکنون از این واژه مفهومی مغایر با معنی ابتدایی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کردمند
تصویر کردمند
چابک و چالاک، تند و تیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندمند
تصویر کندمند
ویران، خراب، پریشان، ویژگی عمارتی که فروریخته و ویران شده باشد، برای مثال وگرنه شود بوم ما کندمند / از اسفندیار آن بد بدپسند (فردوسی - ۵/۳۹۷)، مادر بسیار فرزندی ولیک / خوار داریشان همیشه کندمند (ناصرخسرو - ۴۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندهمند
تصویر اندهمند
اندوهمند، اندوهگین، غمگین، اندوهناک، فرمگن، غمناک، مکروب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پندمند
تصویر پندمند
پر از پند، برای مثال نگه کن بدین نامۀ پندمند / دل اندر سرای سپنجی مبند (فردوسی - ۷/۴۰۸)، آمیخته به پندواندرز
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
رودی است در جنوب ایران که از رودهای مهم حوضۀخلیج فارس محسوب می گردد. دارای دو شعبه مهم است: یکی از کوههای برفی واقع در شمال غربی شیراز سرچشمه گرفته موسوم به ’قراقاچ’ و دیگری از کوه بزپار جاری شده در ’پسی رودک’ به آن متصل می گردد و رودهای دیگر مانند شوررود و غیره به آن ملحق شده در شمال زیارت وارد دریا می شود. شعبه اصلی این رود یعنی قراقاچ دارای پیچ و خم زیاد و آبشارهای متعددی است که از کوههای ساحلی گذشته در موقع ذوب برفها رسوب زیاد با خود به دریا می برد. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 74 و 79)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
کند گردیدن. برنده نبودن. به مجاز، از کار افتادن:
یکی مرد بد تیز و دانا و تند
شده با زبانش دم تیغ کند.
فردوسی.
گر چه بسیار بماند به نیام اندر تیغ
نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان.
فرخی.
تیغ نظامی که سرانداز شد
کند نشد گر چه کهن ساز شد.
نظامی.
، گرفته شدن صدا و آواز بر اثر بیماری و جز آن: و اگر آواز سخت کند شده باشد... و بیم خناق بود به فصد حاجت آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بر جای ماندن. از کار افتادن. سست شدن:
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد کند و تیره روان.
فردوسی.
تیره شود صورت پرنور او
کند شود کار روان و رواش.
ناصرخسرو.
و علامت خاصۀ لقوه استرخایی، آن است که حاستها کند شود و پوست روی عضله ها نرم باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
طورگ دلاور نشد هیچ کند
عقاب نبردی برانگیخت تند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 48).
- کند شدن بازار، کنایه از کاسد شدن بازار. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 63). بی رونق شدن کار کسی:
برآشفت بهمن ز گفتار اوی
چنان کند شد تیز بازار اوی.
فردوسی.
کند شد بازار تیغ وگر کسی گوید کسی
تیز خواهد کردزین پس تیغ را باشد فسان.
خواجه سلمان (از آنندراج).
- کند شدن بینایی، کم شدن نور چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اطلخمام، کند شدن بینائی. (منتهی الارب).
- کند شدن حرکت ماشین و جز آن، کاسته شدن سرعت آن.
- کند شدن دندان،از تیزی آن با ترشی و غیره کاسته شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دندان همه کند شد و چنگ همه سست
گشتند چو کفتار کنون از پی مردار.
فرخی.
به چنگال و دندان جهان را گرفتی
ولیکن شدت کند چنگال و دندان.
ناصرخسرو.
اگر ز کین تو دندان خصم کند شود
عجب نباشداز آن عزم تند و خنجر تیز.
ظهیرالدین فاریابی.
او را دندان طمع از کرمان کند شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 40).
- ، به مجاز، در جواب ماندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خاموش شدن: همه کس را دندان به ترشی کند شود مگر قاضی را که به شیرینی. (گلستان).
- کند شدن زبان، از جواب بازماندن: ضعیف دل را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه).
آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده ست
تب ببندید و زبانم بگشائید همه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ مَ)
اندوهمند. غمگین. با اندوه: کارهای اندهمند افتاد تا از طعام بازایستادند. (التفهیم ص 247) ، قرض واپس دادن، دور کردن و فرستادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ یِ کَ دَ)
برجستن و رم کردن. (آنندراج) :
واله چو به اختیار نتوان
زد از سر کوی دوست کندی
بنشینم و خون ز دیده ریزم
چون داغ ز جای برنخیزم.
واله هروی (از آنندراج).
ندارم قوتی ورنه چو تیری از کمان جسته
از این مهمان سرای بی حلاوت می زدم کندی.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ)
مرد ستبر و قوی هیکل. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کنگ در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ مَ)
تنومند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنومند شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ / کَ یِ مَ)
به معنی جباری و قهاری باشد به لغت زند و اوستا. (برهان) (آنندراج). به لغت زند، جبار و قهار و توانا. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 262 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دُ مَ)
از قبیل توابعند یعنی خراب و ویران و کنده شده. (فرهنگ رشیدی) :
کدام باره که نفکند زنده پیل تو شاه
کنون رسوم دیار است و کندومند اطلال.
عنصری (دیوان چ قریب ص 204).
رجوع به کندمند شود
لغت نامه دهخدا
(پَ مَ)
حاوی نصیحت و اندرز. نصیحت آمیز. پرپند:
بدو گفت کاین نامۀ پندمند
ببر سوی دیوار حصن بلند.
فردوسی.
مگر کو (زال سام) گشاید یکی پندمند
سخن بر دل شهریار بلند.
فردوسی.
بدو گفت این نامۀ پندمند
ببر نزد آن دیو جسته ز بند.
فردوسی.
نگه کن بدین نامۀ پندمند
مکن چشم و گوش خرد را به بند.
فردوسی.
چنین گفت کاین نامۀ پندمند
بنزد دو خورشید گشته بلند...
فردوسی.
اگر شاه بیند ز رای بلند
نویسد یکی نامۀ پندمند.
فردوسی.
یکی پاسخ پندمندش دهیم
سر او فرازیم و پندش دهیم.
فردوسی.
نگه کن بدین نامۀ پندمند
دل اندر سرای سپنجی مبند.
فردوسی.
بفرمود تا نامۀ پندمند
نبشتند نزدیک آن پرگزند.
فردوسی.
فرستادمش نامۀ پندمند
دگر عهد آن شهریار بلند.
فردوسی.
دگر گفت کان نامۀ پندمند
فرستاده شد هم بکین هم به پند.
اسدی (گرشاسبنامه ص 57)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
عمارتی را گویند که خراب شده و از هم ریخته باشد. (برهان). از توابعند یعنی کنده شده و خراب گشته. (انجمن آرا) (آنندراج). بنای خراب شدۀ ازهم ریخته. (ناظم الاطباء). خرابه و ویران. (از فهرست ولف). خراب شده و فروریخته. (فرهنگ فارسی معین) :
سمرقند کندمند بذینت کی افکند
از چاچ ته بهی همیشه ته خهی.
ابوالینبغی (از مسالک الممالک ابن خردادبه از فرهنگ فارسی معین).
وگرنه شود بوم ما کندمند
ز اسفندیار آن بد بدپسند.
فردوسی.
دگر دید شهری همه کندمند
در آن شهر سهمین درختی بلند.
اسدی.
رجوع به کند و مند شود، پریشان و خراب. (فرهنگ فارسی معین) :
مادر بسیار فرزندی ولیک
خوار داریشان همیشه کندمند.
ناصرخسرو (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ مَ)
خداوند کردار و صاحب عمل و آن را کنور نیز گویند یعنی کننده و فاعل و این لغت از دساتیر است. (انجمن آرا) (آنندراج). کنشگار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ مَ)
رود سجستان، و گویند هزار نهر در آن ریزد و آب آن نیفزاید و هزار نهر از وی جدا شود و نکاهد. (منتهی الارب) (معجم البلدان). رجوع به هیرمند شود
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ)
بسیار کند:
شیر درد شکار، چابک و تند
مگس و عنکبوت، کنداکند.
؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، در حال کندی. و رجوع به کند شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کردمند
تصویر کردمند
تند و تیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لند لند
تصویر لند لند
غرغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گند ومند
تصویر گند ومند
خراب فاسد معیوب: هر جا که گند و مند است مال من دردمند است
فرهنگ لغت هوشیار
آهسته رو شدن بطی شدن مقابل تند شدن سریع شدن، بسختی بریدن، یا کند شدن دندان. بحالتی افتادن دندانها که غذا ها را بسختی برند: همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضی را که بشیرینی، نا امید شدن مایوس شدن: چون بشام رسیدند ولایتی دیدند آبادان با لشکر بسیار سوار و پیاده بی حد دندانش کند شد و دانست که هیچ نتواند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
مرد ستبر و قوی هیکل: همه کنگ مردان چو شیر یله ابا طوق زرین و مشکین کله
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه کاری دارد، خدمتکار، کسی که در موسسه یا اداره ای بکاری مشغولست عضو، کار آمد لایق کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سود مند
تصویر سود مند
مفید و نافع و بکار و برومند و مثمر و بافایده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خند خند
تصویر خند خند
خنده متصل و از روی دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندهمند
تصویر اندهمند
غمگین غمناک اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پند مند
تصویر پند مند
پند آمیز پرپند مشحون از پند و اندرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کندمند
تصویر کندمند
((کَ مَ))
ویران، بنای خراب شده
فرهنگ فارسی معین
نفرینی به معنی: خانه به خانه شده، در به در شده، آبادان
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نفرین، زمین یا ساختمان خراب شده
فرهنگ گویش مازندرانی